لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

واسم دعا کنید!

این روزا یه طوریم...همش میخوام خودمو بزنم به بیخیالی و فقط تماشاگر قسمت های خوب زندگیم باشم،ولی خوب هر کاری میکنم نمیشه!گاهی خودمو غرق خوشبختی میبینم و از زندگیه قشنگی که دارم غرق لذت میشم ولی گاهی اوقاتم اینقدر بهم میریزم که با خودم فکر میکنم چقدر زندگی مزخرفه!

کاش میتونستم این دوگانگی را از بین ببرم...کاش میتونستم اینقدر محکم و صبور باشم تا همه مشکلاتا از رو ببرم و هیچ وقت احساس بدبختی نکنم!یا گاهی بتونم پا روی تمام احساستم بزارم و احساسی تصمیم نگیرم...یعنی اینقدر سر حرفم وایسم تا همه چیز درست بشه!اما نمیتونم... 

احساس میکنم شدیدا احتیاج دارم حرف بزنم....سنگینی بغض داره خفم میکنه!سنگینی درد تو دلم داره آزارم میده...اما تو دنیای به این بزرگی هیچ کسا پیدا نمیکنم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم!هیچ کس..... 

هر لحظه منتظر یه تلنگرم تا اشکم دربیاد!عصبی و پرخاشگر شدم...

یادمه یه روز با خنده به مادرشوهرم گفتم مامان نمیدونم چرا غذاهام همیشه بی نمک میشه...نگام کرد و گفت این جور آدما دستشون خیلی بی نمکه!حالا میبینم راست میگه دست منم نمک نداره...از همه اطرافیانم دلگیرم!از همشون  و به خصوص همسرم..... 

اومدم نوشتم تا یه کم آروم بشم!نوشتم تا یادم باشین...میخوام تو این شبای عزیز واسم دعا کنید!تو ر خدا فراموشم نکنین...دعام کنید که خیلی محتاجم!

سوت و کوری اینجا+حال گیری

سلام به دوستای بامعرفت و بی معرفت خودم.معلومه بعضیاتون کجایین؟این هفته که من خونمون بودم و همش تو اینترنت چرخ میزدم نه زیاد کسی بهم سر زد نه کسی آپ کرد...اینقدر این دفعه اینجا دلگیر بود که.....

از وقتی قالبا عوض کردم بعضیا نمیتونن واسم نظر بزارن...این مشکل به خاطر اینه که مرورگرشون قدیمیه...به خاطر همین من موقتا قالبا تغییر دادم تا وقتی که همه بتونن واسم نظر بزارن...فردا هم دارم میرم تهران.مثل هر هفته!تا 5شنبه هم خونه محسنینا میمونم...البته این سری تصمیم دارم یه حال اساسی از اون زن داداش تنبله ی محسن بگیریم!نمیدونم چطوری...ولی حسابشو میرسم!فعلا که مامان محسن مسافرته...هرروزی که اون جاری خوبه باشه که اون غذا درست میکنه وقتیم اون نیست محسن ...حالا این خانوم گشاد واسه خودشو بچش هم غذا درست نمیکنه میاد پایین تا شوهر من غذا درست کنه واسش بیاره ظرفای غذاشم بشوره!شما بودین کفری نمیشدین!!؟محسنم روش نمیشه حرفی بزنه دیگه....همه که مثل اون بی رو نیستن!فکر کرده ما کلفتشیم!پریشب داشتم با خواهر محسن حرف میزدم...میگفت این دفعه که غذا درست کردی شیشه فلفلا خالی کن تو غذات همچون آتیشش بزن که دیگه پیداش نشه!میگفت بگو ما غذامون این طوریه دوست ندارین نیایین!بیچاره جوش آورده بودااااااا!بگین من چطوری حال اینو بگیرم نیاد سر سفره آماده و حاضر؟

درد و دل:دلم گرفته...من آدم زیاد معتقدی نیستم البته خدا را با تمام وجودم دوست دارم و وجودشا حس میکنم ولی خوب.....خدا هیچ وقت تنهامون نمیزاره ولی الان واقعا به کمکش احتیاج دارم!خدایا گره از کارمون باز کن.....نذر کردم اگه کارمون درست بشه هر چند وقت یکبار برم بهزیستیه سمانه و واسشون یه چیزی ببرم!قبلا رفتم...جمعه هم شاید بریم!

دنبال آرامش میگردم...دوست دارم من و محسن بریم یه شهر دور!یه جایی که هیچ فامیلی نباشه...دوست دارم فقط من باشم و محسن!دوست دارم این 1 سال دوران نامزدی هم زود تموم بشه....با همه لذتی که داره بعضیا خرابش میکنن! 

برای همسرم:

امروز اینقدر مظلومانه ازم خواستی بیام که ....فردا میام عزیز دلم!میام اینقدر غذاهای خوشمزه واست درست میکنم که تلافیه این چند روز دربیاد!تازه....به هیچ کسم نمیدیم!الهی قربونت برم محسن مظلوم و آقای خودم!

دلتنگی

سلام

4شنبه با همسری اومدیم خونه ما!من دلدرد شده بودم و همسری که دید اگه اونجا باشم مسولیتم خیلی زیاده گفت بریم خونه شما تا اونجا استراحت کنی!البته خودش خیلی کمکم میکرد بیچاره همیشه ظرفا را اون میشست و تو هر کاری کمک میکرد...مادرشوهری هم رفته مشهد و فعلا که اونجاست و معلوم نیست کی بیاد!! شب قبل از تولدم خونوشون دعوای خیلی بدی کردیم...کلا اون سری زیاد به مشکل برمیخوردیم من تو اتاق دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم...البته اشک میریختمااااااااااا!!جاریم اومد تو اتاق و متوجه حالم شد!دوست نداشتم اون بفهمه دعوامون شده ولی خوب واقعا داشتم خفه میشدم!!یه کم باهاش دردودل کردم...خیلی باهام حرف زد..خیلی راهنماییم کرد و یه حرفی زد که خیلی بهم چسبید...بهم گفت من میدونم محسن چقدر دوستت داره گفت همه ماها میدونیم به چه سختی به هم رسیدن پس به خاطر این چیزای کوچیک خودتا ناراحت نکن وبدون تو و محسن واقعا خوشبختین...

وقتایی که اونجام وجودش خیلی دلگرمم میکنه...مثل یه خواهر میمونه واسم!البته من سعی میکنم زیاد خودمو باهاشون تو مسائل خانوادگی درگیر نکنم!بیچاره فردا شبش که تولدم بود شام درست کرده بود و دعوتمون کرد خونشون و واسم تولد گرفت!زن خیلی مهربونیه...خواستم اینجا ازش بنویسم تا محبتش یادم بمونه!امیدوارم تا آخر همین طور بمونه...

راستی بچه اون یکی جاریم هم دختره!!خیلی دوست دارم به دنیا بیاد...وای عاشق بوی بچه هام!

دیروز صبح محسن رفت کاراشا انجام بده و از اونجا هم بره شهرشون!این چند وقت همش کنار هم بودیم و دل کندن خیلی سخت بود...20 بار تا لحظه ای که درا بست هما بغل کردیم....داشتم دق میکردم!2 ساعت که گذشت زنگ زدگفت هنوز کارم تموم نشده...هنوز تو شهر ما بود!!خلاصه 2-3 ساعت دیگه برگشت خونمون!واااااای حالمونمیدونین جفتمون انگار بعد چند روز به هم رسیده بودیم یه استراحتی کرد و عصر دیگه رفت خونشون!!

دلم خیلی واسش تنگ شده...از صبح هر بار که زنگ میزنه میگه فردا بیا اینجا!اما من فعلا آمادگیشو ندارم...میخوام یه کم درس بخونم.شهریور امتحان دارم!!احتمالا سه شنبه میرم!!

برای همسرم: 

عزیز دلم میدونم که در دو حالت از دست گازای من در امون نیستی...یکی وقتی خیلی دوستت دارم و یکیم وقتی حرصمو در میاری! اون شبی که دعوامون شد اینقدر حرصی شدم که با تمام قدرت بازوتا گرفتم زیر دندون و .....الهی بمیرم!الهی دندونام خورد بشه...هر بار که چشم به سیاهیه بازوت میفتاد بغض میگرفتم!هزار بار جاشا بوسیدم ولی خوب....تو خیلی صبوری با اینکه من این همه بهت مشت زدم و گازتم گرفتم بازم بغلم کردی تا آرومم کنی....تو چقدر گذشت داری پسر!چقدر مهربونی...از اون شب که بهم قول دادی و قسم خوردی دیگه کوچکترین اشتباهی نکردی! شدی مرد نمونه!فدات بشم منننننننن! 

برید ادامه مطلب...پشیمون نمیشید!

ادامه مطلب ...

خاطرات تولدو سالگرد ازدواجمان

هنوزم باورم نمیشه ۱ سال گذشت...۱ سال با همه خاطرات خوب و بدش گذشت...با همه گریه ها و خنده هاش...قهر و آشتیاش....لحظه های قشنگ و زشتش.....همش گذشت!!!اما تو ذهن من و همسری فقط خاطرات خوب و قشنگش مونده...خدایا شکرت به خاطر این ۱ سال با هم بودن!! 

۵شنبه صبح با همسری رفتیم بیرون تا کادوهامونا بخریم...همسری واسه تولدم یه سرویس تیتانیوم خرید واسه سالگرد ازدواجمون هم یه نیم سکه!!!البته عشقم پولاشا جمع کرده بود تا واسه تولدم هم طلا بخره اما من نزاشتم چون فعلا کارای مهم تری با اون پولا داریم!!!!!منم واسه همسری ۲ تا تیشرت یه جفت کفش خریدم!شبم که دیدم با کیک اومد خونه و با داداشش هماهنگ کرده بود! شب رفتیم اونجا...جاری جونم هم که حسابی زحمت کشیده بود!!یه تولد ۵ نفری گرفتیم ولی خیلی خوش گذشت...اینقدر رقصیدیم و مسخره بازی در آوردیم که شب از خستگی بیهوش شدیم!!!جمعه هم که اومدیم خونه ما...مامانم شب مهمون دعوت کرده بود...اون شبم کلی عکس گرفتیم و خوش گذروندیم!!بیرون رفتن من و همسری به تنهایی هم تو برناممون بود که دیگه فرصت نشد!!!الانم همسری با داداشم رفتن بیرون تا ماشینا بشورن...فردا هم مجبوریم برم خونه محسنینا!مادرشوهری رفته مشهد...من باید اونجا باشم دیگه!!همه میرن سر کار منم مسئول افطاریم!!البته تو اون خونه فقط جاریم روزست!!!همه یه مشکلی دارن دیگه!!سه شنبه ها هم که میریم تهران واسه یه کاری(فعلا بهتره یه راز بمونه) کلا همش تو راهیم...خسته کنندست! 

و اما بریم سراغ تشکرات ویژه: 

میخوام بهتون بگم خیلی دوستتون دارم...عاشقتونم...ماهین....امیدوارم بتونم محبتاتونا جبران کنم!! 

از دوستای نتیم مهشاد و زهرا(خواهر شوهر جان)حسابی خجالتم دادن!آجی مهشاد عزیزم که یه پست مخصوص واسم گذاشته بود و وقتی دیدم واقعا سوپرایز شدم!!زهرا هم که هم تو وبش نوشته بود هم بهم زنگ زد!!ثنا،فرناز،الی،مری هم بهم اس دادن ....از همتون ممنونم!! بقیه هم تو وب تبریک گفتن...از تک تکتون ممنونم.بووووووووووووس

اولین اس تبریکا عمه فاطی داد...بعدشم بابام،مامانم،زنداییم،منا،فریده،نگین،عاطفه،سعیده،مهسا هم بهم اس دادن.تو فیس بوک هم خیلیا واسه پیام تبریک دادن!!!دیگه آخر شب داشتم از خوشحالی میمردم که اینقدر واسه دوستام مهمم!!خدایا شکرت به خاطر همه این دوستای خوب و مهربون....اینجا اسماشونا نوشتم تا هیچ وقت یادم نره! 

این عکس کیکم  

برای همسرم: 

محسنم....همین طور که این ۱ سال کنارت بودم و با همه مشکلات کنار اومدم قول میدم تا آخرش همین طور بمونم....امروز میخوام بهت بگم که همه رفتارای بد و اشتباهاتا از یاد میبرم و میخوام تو هم همین کارا بکنی...دوست دارم همیشه فقط خوبیای هما به یاد داشته باشیم!دوستت دارم عزیزم...من و وتو تا ابد با همیم!!!!  

پ.ن:نظرتون در مورد قالبم چیه؟زحمتشا فاطمه جون دوست مهشاد کشیده و هدیه مهشاد به منه...بازم مرسی آجیه ماهم!!فقط من فکر میکنم یه کم خوندن نوشته ها سخت شده!!!اگه سختتونه بگین تا درستش کنیم!

اولین سالگرد ازدواجمون+تولدم

  

 

چه حس خوبیه اینکه تو هستی و عاشق تر از خودم پیشم نشستی و    

عادت میدی منو به مهربونیات، تا من نفس نفس دیوونه شم برات 

 

چه حس خوبیه اینکه تو بامنی، که به روی من لبخند میزنی  

 

اینکه به فکرمی به فکر من فقط، هرچی نگات کنم سیر نمیشم ازت 

   

با تو به زندگیم دل خوشی اومده، خوشبختیه منو چشمات رقم زده  

 

چه حس خوبیه شیرینه لحظه ها، شادم کنار تو همین رو من میخوام   

مراقبی یه وقت من بیقرار نشم،  سنگ صبورمی که غصه دار نشم 

 

عادت میدی منو به مهربونیات، تا من نفس نفس دیوونه شم برات 

 

چه حس خوبیه اینکه تو بامنی، که به روی من لبخند میزنی  

 

اینکه به فکرمی به فکر من فقط، هرچی نگات کنم سیر نمیشم ازت  

  

با تو به زندگیم دل خوشی اومده، خوشبختیه منو چشمات رقم زده 

 

چه حس خوبیه شیرینه لحظه ها، شادم کنار تو همین رو من میخوام 

 

 

  

1سال از با هم بودنمون گذشته و من و همسرم کنار هم جشن میگیریم...تولد و سالگرد ازدواجمونا!!!

با همه سختی ها و مشکلاتی که این 1 سال داشت زیباترین لحظه ها را برای هم رقم زدیم....

همسرم  عزیزم  عشق _ من  خوشحالم که رروز تولدم همزمان شده با 1 سال در کنار تو زندگی کردن.....مطمئنا هر سال تولدم زیباتر ازسال قبل میشه!!چون به سالهای با هم بودنمون اضافه میشه....دوستت دارم و به خاطر همه چیز ازت ممنونم!!  

پ.ن:میدونم همتون توقع داشتین بیشتر بنویسم ولی باور کنید همین چند خطم به سختی نوشتم...مطمئن باشید به زودی میام با خاطرات اولین سالگرد ازدواجمون!!!

یه هفته خونه همسری

سلام انگار بازم دیر کردم!!راستش من ۵ شنبه کلی نوشتم اما بدشانسی آوردم و همه نوشته هام پر شد! 

خوب بریم سراغ گزارش هفته: 

من و همسری ۵شنبه از شهرشون برگشتیم.هفته ای که خونه ی همسری گذشت خوب بود ولی میتونست بهتر باشه!نمیدونم وقتی خونه ی همسری هستیم اخلاق اون عوض میشه یا این منم که زیادی حساس میشم!!به هر حال اونجا که هستیم زیاد به مشکل برمیخوردیم.محسن همش با رفتاراش دل منا میشکونه و بعد از چند دقیقه ازم معذرت خواهی میکنه من میبخشمش و دوباره همین مراحل طی میشه!!من دوست دارم جلوی خانوادش بیشتر به من توجه کنه و ....ولی اون این طوری نیست و هر بار میگه من زیادی حساسم!! 

از وقتی جاری وسطیم اومدن طبقه بالا مادرشوهری اونجا موندنا دوست دارم!!وقتایی که نمیره کلینیک همش با همیم و زیاد میریم بیرون!!خونه مادرشوهری هم که شده رستوران خانوادگی!همشون صبحا میان صبحانه میخوردن بچه هاشونا میزارن پیش مادرشوهری و میرن سر کار!ظهرا هم میان ناهار میخورن و ......بیچاره مامان شوهری!!خیلی خسته میشه...البته جاری وسطیه خیلی کمک میکنه...اون یکی هم که فعلا حاملست و تکون نمیخوره!(البته  اون موقع هم که حامله نبود با الان فرقی نمیکرد)دو سه شب رفتیم بیرون که خیلی خوش گذشت البته بازم محسن اعصابمو خورد کرد ولی گذشت دیگه!!یه شبم رفتیم سینما فیلم ورود آقایان ممنوع!قشنگ بود من که خوشم اومد..پسر برادر محسن خیلی منا دوست داره اون  ۱۰ سالشه و چند روز پیش به محسن میگفت عمو برو خدا را شکر کن که این زنا بهت داده!!خیلی فهمیده و با ادب ـ!دوست دارم اگه یه روزی بچه دار شدیم مثل سینا تربیتش کنم!شب آخر هم اومد پیش ما خوابید،اون شب از همسری دلخور بودم و دلم گرفته بود آروم داشتم گریه میکردم یهو سینا تونور چراغ خواب دید من دارم گریه میکنم و ....متوجه اشکاش که شدم خیلی ناراحت شدم!دلم واسش یه ذره شده!همش بهم اس میده !البته به محسنم خیلی وابستست!اما به من بیشتر...یه خبر خوبم اینکه همسری ماشین خرید!!البته من ماشین داشتم  ولی خوب این طوری خیلی راحت تر شدیم!امروز همسری رفت شهرشون...منم احتمالا ۳شنبه میرم اونجا!!  

برای همسرم: 

نمیدونم چرا این طوریم...ولی وقتایی که دلمومیشکونی واسه چند ثانیه غم همه دنیا میاد تو دلم و اجساس تنهایی همه وجودما میگیره...من و تو گاهی اوقات یه مشکلاتی داریم ولی قشنگ این قسمتشه که چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه و هر بار یکیمون واسه عذر خواهی پیش قدم میشیم... قشنگتر اون جایی ـ که وقتی اشکامو میبینی دستما میگیره تو دستاتو و میگی عزیزدلم گریه نکن من میمیرم.... منم با وجود همه دلخوری که ازت دارم زود همه چیزا فراموش میکنم و .....حتی قهر کردن و دعواهامونم عجیبه!میدونم خیلی تو فشاری و فکرت حسابی درگیره...پس همه خستگی و اعصابنیتو درک میکنم و قول میدم تحملم بیشتر بشه....به امید روزیم که آرامشمونا پیدا کنیم و زندگیمون قشنگتر بشه...تو همسر ـ گل منی....  

پ.ن:جمعه سالگرد ازدواجمونه...باورم نمیشه ۱ سال گذشته!احتمالا ۵شنبه آپ میکنم.